آب آور را زدند نالهای پیچید در خیمه که لشکر را زدند
در میانِ نخلها دستها تا شد قَلَم گفتند حیدر را زدند
بازهم از پشتِ نخل حرمله یک چشم ، خولی چشمِ دیگر را زدند
خورد تا رویِ زمین دید بر دیوارِ کوچه رویِ مادر را زدند
تاکه کوتاهش کنند تیغها از سمتِ پا بدجور پیکر را زدند
یک نفر مو را گرفت یک تبر محکم به پایین آمد و سَر را زدند
آستین شد مویِ سر دزدهای قافله اینبار معجر را زدند
رویِ تیغِ نیزهها ابتدا عباس را و بعد اصغر را زدند
چند باری او فِتاد باز محکمتر به رویِ نیزه حنجر را زدند
بارِ دیگر سر نماند وای از پهلو نوکِ نیزه برادر را زدند
خواهرش با پارچه بست سر را تا نیاُفتد حیف خواهر را زدند
(حسن لطفی)
- یکشنبه
- 24
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 11:1
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه