رفتی و رفت دگر سایهء تو از سرمن
بی تو پاشید زِ هم هیمنهء لشکر من
همه از قَدّ رشید تو سخن میگفتند
شده ای از چه کنون مثل علی اصغر من
با زمین خوردن تو شاه زمینگیر شده
این قد و قامت درهم نشود باور من
روبھان آمده بالای سرت می رقصند
غُرّشے کن که بترسند ز شیر نَرِ من
دستھايت که دلِ معرکه بر خاک اُفتاد
همه گفتند دگر خاک شده بر سر من
کاش میشد که نقابے بزنی بر چھره
چشم خوردی که شدی مُحتضری در برِمن
تیر ، هَم مردُمکِ چشم تورا پاشیده
هم که انداخته از پا و کمر پیکر من
خونِ پیشانے تو پاک شده قبل از من
گوئیا دست کشیده به سرت مادر من
بی تو سردار به بَد دردسرےاُفتادم
می شود ختم به بد غائله ای آخر من
بی نگهبانے زن های حرم از یک سو
تشنگیِ حرمم دردسرِ دیگر من
نَبرم خیمه تورا روے سرت میریزند
ببرم خیمه تو را جان بدهد دختر من
زده صدھا گرهء کور غمت بر کارم
بی تو بر باد رود مقنعهء خواهر من
- یکشنبه
- 24
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 11:13
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
مجتبی صمدی شهاب
ارسال دیدگاه