• دوشنبه 3 دی 03


شعر ورود کاروان به شام، مجلس یزید -(چون قطار کوفه سوی شام شد)

1070

چون قطار کوفه سوی شام شد 
طرفه شوری ز ازدحام عام شد 

شد ز شهر شام برگردون نفیر 
چون ز احبار یهود اندر فطیر 

دور گردون بسکه دشمن کام شد 
ماتم اسلام عید عام شد 

شد چو در شام اختران برج دین 
آسمان گفتی فرو شد بر زمین 

آل سفیان در قصور زر نگار 
در نظاره سویشان از هر کنار 

بسته ره حزب شیاطین از هجوم 
بر سنان سرها درخشان چون رجوم 

هر طرف نظارگان از مرد و زن 
با دف و نی انجمن در انجمن 

شامیان بر دست و پا رنگین خضاب 
چهره خون آلود آل بوتراب 

خواجۀ سجاد آن فخر کبار 
همچو مصحف درکف کفار خوار 

بر سنان تابان سر شاه انام 
چون ز جیب شامگه ماه تمام 

آل زهرا سر برهنه بر شتر 
کرد آن سر چون قطار عقد در 

زین حدیث انگشت بر دندان مگیر 
کان حیدر سر برهنه شد اسیر 

رویشان که آفتاب فاش بود 
خود حجاب دیدۀ خفاش بود 

جای حیرانی است این دور نگون 
شرم بادت ای سپهر واژگون 

شهر شام و عترت پاک رسول 
در اسار زادۀ هند جهول 

گیرمت باک از جفا و کین نبود 
در جفاکاری چنین آئین نبود 

شامیان بردند در بزم یزید 
دست بسته عترت شاه شهید 

خواجۀ سجاد در ذل قیود 
چون مسیحا در کلیسای یهود 

شاه دین را سر بطشت زرنگار 
بانوان از دیده مروارید بار 

ره نشینان متکی بر تخت عیش 
همچو در بتخانۀ اصنام قریش 

پورسفیان سر خوش از جام غرور 
قدسیان گریان از آن بزم سرور 

بانوان کلّه شرم و حیا 
پرده پوشان حریم کبریا 

از هوان دهر در ذلّ قیاد 
بسته صف در محفل آن بدنهاد 

خواجۀ سجاد و سبط مستطاب 
کرد با آندل سیه روی عتاب 

گفت وَیحک ای سیه بخت جهول 
هین گمانت چیست در حق رسول 

گر ببیند با چنین حال عجیب 
بالله این مستورگان بی حجیب 

گر بدانستی چه کردی از جفا 
با سلیل دودمان مصطفی 

میگرفتی راه دشت و کوه پیش 
میگریستی روز و شب بر حال خویش 

بیختی غم خاک عالم بر سرت 
بود بالین تودۀ خاکسترت 

باش تا در موقف یوم النشور 
آیدت پیش آنچه کردی از غرور 

گردوروزی سفله گان خوشه چین 
بر سریر کامرانی شد مکین 

بر نکاهد کبریا و جاه ما 
وان سلیمانی و تاج و گاه ما 

ما سلیل دوده پیغمبریم 
با نبوت زاده یک مادریم 

شیر یزدان باب ذوالاکرام ما 
با امارت زاده مارا مام ما 

تا شده مادر ز بابت بار گیر 
بود بابم بر مسلمانان امیر 

مصطفی را آن امیر محتشم 
بود و در بدر و احد صاحب علم 

باب تو در جیش کفار قریش 
حامل رایات و پیش آهنگ جیش 

پور هند از پاسخش بر تافت رو 
که نبودش حجتی در خورد او 

وه چه گویم من زبانم بسته باد 
خامه خونبار من اشکسته باد 

که چه رفت از ضربت چوب جفا 
زان سپس بر بوسه گاه مصطفی 

پس بخود بالید و گفت آن سفله قدر 
کاش بودی در حضور اشباح بدر 

تا بدیدندی که چون کردم قضا 
ثار خویش از خاندان مرتضی 

زان سپس دادند در ویرانه جا 
پرده پوشان حریم مصطفی 

شد خرابه گنج درهای یتیم 
همچو اندر کهف اصحاب رقیم 

نه بجز خاک سیه فرشی بزیر 
نه بسرشان سایبانی از هجیر 

سروریکه سر بپاسودیش عرش 
شد سرش از خشت بالین خاک فرش 

اشک خونین شربت بیماریش 
شمع بالین آه شب بیداریش 

  • سه شنبه
  • 26
  • شهریور
  • 1398
  • ساعت
  • 10:28
  • نوشته شده توسط
  • علیرضا گودرزی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران