• جمعه 2 آذر 03


ستارگان نجف -(داستان بسيار زيبا از شيخ انصارى)

329

همچنين حكايت معروفي از يكي از شاگردان شيخ اعظم نقل شده كه در دوراني كه در نجف اشرف نزد شيخ انصاري به تحصيل مشغول بودم، شبي شيطان را در خواب ديدم كه بندها و طنابهاي متعددي در دست داشت. از شيطان پرسيدم: اين بندها براي چيست؟ پاسخ داد: اينها را به گردن مردم مي‎اندازم و آنها را به سمت خويش مي‎كشم و به دام مي‏اندازم. روز گذشته يكي از اين طنابهاي محكم را به گردن شيخ مرتضي انصاري انداختم و او را از اتاقش تا وسط كوچه‎اي كه منزل شيخ در آن است كشيدم اما افسوس كه علي‏رغم زحماتِ زيادم، طناب را پاره كرد و برگشت. وقتي از خواب بيدار شدم در تعبير آن به فكر فرو رفتم. پيش خود گفتم: خوب است از خود شيخ مرتضي بپرسم. از اين رو به حضور ايشان شرفياب شده خواب خود را گفتم. شيخ فرمود: شيطان راست گفته است زيرا ديروز مي‎خواست مرا فريب دهد كه به‎لطف خدا از دامش گريختم. جريان از اين قرار بود كه ديروز من پول نداشتم و اتفاقاً چيزي در منزل لازم شد و مورد احتياج بود. با خود گفتم مقدار اندكي از مال امام زمان (سلام الله عليه) نزدم موجود است و هنوز وقت مصرفش نرسيده است، آن را به عنوان قرض برمي‎دارم و سپس ادا مي‎كنم. مقدار اندك را برداشته از منزل خارج شدم. همين كه خواستم آن چيز مورد نياز منزل را بخرم با خود گفتم: از كجا كه من بتوانم اين قرض را ادا كنم؟ در همين انديشه و ترديد بودم كه از خرج كردن آن منصرف شدم و به منزل برگشتم و آن پول را سر جاي خود قرار دادم. 

  • پنج شنبه
  • 28
  • شهریور
  • 1398
  • ساعت
  • 12:2
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران