همه ديديد شدم شمع و شدم خاكستر
برنگشتم بسوي شهر مدينه ديگر
همه ديديد به دور از وطنم جان دادم
مردم از حسرت شهر و حرم پيغمبر
خواهرم نيز به ديدار من آخر نرسيد
تا دمي گريه كند روي سرم آن دلبر
آسمان دور سرم چرخد و چشمم تار است
بسكه خوردم به روي خاك زمين هي با سر
با لب چاك شده از اثر زهر جفا
وسط كوچه زمين خوردم و گفتم مادر
پسرم آمده تا مجلس ختمي گيرد
تا نگويند ندارد شه دين يك ياور
پسرم آمده تا روضه بخواند بسرم
روضه ء آن پدر مرده كنار اكبر
گل بريزيد به روي تن بي جانم تا
به خوشي از برتان پر بزنم من آخر
خوب شد تا وسط حجره كشاندم تن خود
زير خورشيد فروزنده نگشتم پرپر
واي از كرب و بلا و خفقان گودال
واي بر زينب و بر آن شه خونين پيكر
واي بر آن تن بي سر شده اي كه در خون
به زمين دوخته شد با نوك تير و خنجر
١٣٨٣
- یکشنبه
- 31
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 10:21
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
مجتبی صمدی شهاب
ارسال دیدگاه