آمد ز ابر خیمه برون قرص روی ماه
وجه شبه به روی مَهَش، خور به صبحگاه
گویا که پا نهاده حسن در جمل، به راه
خیره به سوی او همه لشگر، همه سپاه
در قامتش قیامت کُبراست بنگرید
ابنُ الحسن کریم دو دنیاست بنگرید
بر عارض است زلف سیاهش شکن،شکن
لعل لبش چو سنگ عقیقی است در یمن
حتی نداشت خوود و زره بر سر و به تن
تنها ز پیروهن به تنش داشت یک کفن
آمد رجز به نام حسن خواند «یا حسن»
نامش به خاطر همگان ماند با حسن
استاد رزم هر که اباالفضل می شود
او یک تنه حریف دو صد رذل می شود
جانش به پای تیغ کجت بذل می شود
چون میکُشی تو،صاحب یک فضل می شود
دشمن اگر که أزْرَقِ شامی ست بهتر است
خونش حلال تو،که گمان می کند سر است
چون گل میان لشگر خار است،بی سپر
آخر، ز چشمْ زخمِ عدو خورد، او نظر
گردید تا که نیزه قسمت پهلوش،پس دگر
افتاده یاد کوچه و دیوار، یاد در
یک تن کجا و لشگر در دست حربه دار
زین غصّه هاست شه شده پای تو داغدار
دیگر تمام لشگر خود را صدا زدند
یک کوچه باز،گشت و تو را بی هوا زدند
شمشیر و تیر و دشنه به تو از جفا زدند
با کینه های بَدر و حُنین از قفا زدند
باران سنگ بود و تنِ آینه مثال
گشتی شبیه اکبر من ای حسن خصال
افتاد تا ز زین به زمین از سوی سما
با سینه ای که گشته لگدکوبِ اسب ها
لبْ هاش میخورد به هم امّا، چه بی صدا
زد یک صدا فقط ،که عمو جان... بیا، بیا
یکدم بیا و جوی عسل را ببین برم
بار دگر به دامن خود گیر، این سرم
شد خیمه گاه شه ز غمت، آه...غصه ناک
پا میکشی چرا به زمین، مانده ای به خاک
با یک دلی که مثل تنت گشته چاک،چاک
آمد عمو و خون ز رُخِ تو نمود پاک
از انکسارِ سینه دلی در شکست شد
دیگر کنار پیکر تو شه ز دست شد
- پنج شنبه
- 4
- مهر
- 1398
- ساعت
- 19:44
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
وحید دکامین
ارسال دیدگاه