تو با نیزه ها هم قدم میشی
منم با سرت همسفر میشم
چی بدتر از این که چهل روزه
که با قاتلت همسفر میشم
تو رو نی زینب بی کس و تنها
تو رونی زینب بین بازارا
تو رو نی زینب بزم می ای وای
تو رو نی زینب رو خار صحرا
نه سقایی
برام مونده نه سالار
هنوز زینب
چش انتظاره برگرده علمدار
ولی ای کاش
نبینه زینبو میون بازار
میمیره علمدار
بند دوم
روی لبهات آیه های قرآنه
میگرده دورت سنگ جای پروانه
داره خون تازه میریزه لبهات
زبون تو پر از ذکر علی جانه
میترسم نقش زمین بشه ماهم
چی شد که به کربلا رسید راهم
ندارم عادت به کوچه و بازار
همیشه عباسم بوده همراهم
نه سر داری
که روسرم بزاری
نه میتونم
سرو روپات بزارم
بلند میگم
من هیچ کسو ندارم
ندارمندارم
بند سوم
نمیتونم چشمامو ببندم چون
پاهام بسته دستامم تو زنجیره
تا وقتی که روبروی طفلایی
سه ساله ی تو آروم نمیگیره
نه دستی داری که بکشی نازش
نه مویی مونده تو سر دردونه
همش میگه میدونم بابا میاد
خودش قول داده باهم بریم خونه
نه دست داری
که دستامو بگیری
بجز کوفه
مگه نبود مسیری
بهت گفتم
نزار برم اسیری
- سه شنبه
- 9
- مهر
- 1398
- ساعت
- 12:1
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
خادم زینب
ارسال دیدگاه