نیمه شب در خرابه وقتی که
ربنایِ قنوت پیچیده
بعدِ زاری و هِق هق و گریه
چه شده این سکوت پیچیده
عمهاش گفت خوب شد خوابید
چند شب بوده تا سحر بیدار
کُمَکم کُن رُباب جای زمین
سرِ او را به دامنت بگذار
آمد از بینِ بازویش سر را
تا که بردارد عمهاش ای داد
سرِ دختر به یک طرف خم شد
سرِ بابا به یک طرف اُفتاد
شانهاش را گرفت با گریه
به سرِ خویش زد تکانش داد
تا که شاید دوباره برخیزد
سرِ باباش را نشانش داد
دید نیلوفری است در مهتاب
زخمهای شکفتهاش را بست
دید چشمانِ نیمه بازش را
پلک آتش گرفتهاش را بست
میکشید از میانِ آبلهها
خارها را یکی یکی آرام
یادش اُفتاد شِکوههایش
با پدر ، یواشکی ، آرام
از سفر آمدی و روشن شد
چشمهایی که تار تَر شدهاند
از سفر آمدی به بَزمی که
همگی دست بر کمر شدهاند
زخمهای تو را شمردم که
یک به یک نذرِ بوسهای دارم
چقدر زخم در بدن داری
چقدر بوسه من بدهکارم
بعد از این دستِ بادها ندهم
گیسوان تو را که شانه کنند
من نَمُردم که سنگها هر بار
زخمِ پیشانیات نشانه کنند
دختری که مقابلم انداخت
بازهم نانِ پارهی خود را
به خدا رویِ گوش او دیدم
هر دوتا گوشوارهی خود را
گیسوانی که داشتم روزی
کربلا تا به شام کَمکَم سوخت
خواستم تا که شعله بردارم
نوکِ انگشتهای من هم سوخت
لُکنتم بیشتر شده خوب است
لُکنتِ دخترانه شیرین است
لهجهام را ببین عوض کرده
چقدر دستِ زجر سنگین است
تا به سختی زِ عمه پرسیدم
که تو هم دردِ استخوان داری
گریه کرد و به گریه با من گفت
چقدر لکنت زبان داری
گرچه پیرم نمودهای اما
دیدنت باز جای خوشحالی است
باید از خیزران کسی پُرسَد
جای دندانِ تو چرا خالی است
ساربان آمد و به رویم ماند
اثراتِ کبودی از دستش
چشمِ من تار شد ولی دیدم
خاتمت را میانِ انگشتش
با همان پیرهن همان زنجیر
دخترک زیرِ خاک مهمان بود
داغِ اصغر بس است ، تدفینش
فقط از ترس نیزه داران بود
حلقههای فشردهی زنجیر
بسکه چسبیدهاند بر بدنش
تا که زنجیر باز کرد عمه
غرقِ خون شد تمام پیرهنش
پنجه بر خاک میزد و میگفت
نیمه جانی به دستها داریم
با رُبابش زیر لب میگفت
به گمانم که بوریا داریم
کفنش کرد عمه خاکش کرد
پیکری که نشانِ آتش داشت
یادگاری ولی به دستش ماند
معجری که نشان آتش داشت
(حسن لطفی)
- پنج شنبه
- 11
- مهر
- 1398
- ساعت
- 16:53
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه