• پنج شنبه 1 آذر 03


اشعار عید غدیرخم(من تشنه جان را بیا ای امیر )

1614
0

من تشنه جان را بیا ای امیر

شرابی بنوشان زخم غدیر

که تا جان جانم پر از می شود

درون خالی از غیر چون نی شود

چو نی گشتم آنگه طوافی کنم

به پا شورشی نینوائی کنم

که نی را بود نینوائی نسب

اگر ناله دارد نباشد عجب

پس از ماجراهای دشت بلا

عجب شعله خیز است نی را نوا

چرا درد می بارد از نای نی

که این آتش انداخت در جان وی؟

***

غدیر هدیه نور از خدای پیغمبر

غدیر آینه دار علی ولی الله است

غدیر عید همه عمر با علی بودن

غدیر نقش ولای علی به سینه ماست

غدیر روشنی چشم پیروان علی است

غدیر از دل تنگ رسول عقده گشاست

غدیر یک سند زنده یک حقیقت محض

غدیر خاطره ای جاودانه و زیباست

غدیر با همگان هم سخن ولی خاموش

غدیر با همه کس آشنا ولی تنهاست

هنوز از دل تفتیده غدیر

بلند صدای مدح علی با نوای روح افزاست

هنوز ناله اکملت دینکم گوید

هنوز طوطی اتممت نعمتی گویاست

که هر که را که پیمبر منم علی مولاست

علی علیم و علی عالم و علی اعلاست

علی ولی و علی والی و علی والاست

علی است حق و حقیقت به دور او گردد

علی است عدل و عدالت به خط او پویاست

علی است حج و علی کعبه و علی زمزم

علی صفا و علی مروه و علی بطحاست

علی صرط و علی محشر و علی میزان

عل بهشت و علی کوثر و علی طوباست

علی اذان و اقامه علی رکوع و سجود

علی قیام و قعود و علی سلام و دعاست

علی محمد و یاسین و قدر و کوثر و نور

علی مزمل و اللیل ویوسف و طاهاست

علی به قول محمد (ص) در مدینه علم

زدر در آی که راه خطا همیشه خطاست

حدیث منزله را زعلی بگیر و به خلق بگو

مخالف هارون مخالف موسی است

حدیثی از دو لب مصطفی مراست به یاد

به آب زر بنویسم اگر رواست روا

تو گوئی آنچه دو گوشم بود به گفته او

که گفت خصم علی کافر است یا زنسل زناست

خدا گواست پی دشمن علی نروم

حلال زاده رهش از حرام زاده جداست

چگونه قاتل زهرا امام خلق شود

مدینه مرده شرف نیست یا علی تنهاست

چگونه غیر علی را امام خود دانم

که او سرا پا آئینه رسول خداست

مرا به روز قیامت به خلد کاری نیست

بهشت من همه در خلوت علی پیداست

جهنم است بهشتی که بی علی باشد

جحیم با رخ نورانی علی زیباست

 

***

می خواستم شعری بگویم

تا پر کنی از باده کوثر سبویم

می خواستم از اوج پروازت بگویم

ای نازنین من ، من از نازت بگویم

می خواستم از نرگس مستت بگویم

از بوسه های عشق بر دستت بگویم

می خواستم یک شمه از کارت بگویم

مهر درخشان از شب تارت بگویم

یکباره عقل خفته ام بیدار گردید

مدح تو ای مولای من دشوار گردید

دیدم که از وصف تو گفتن ناتوانم

مثل غباری پیش راه آسمانم

دیدم که تو از ما سوی الله هم سوائی

دیدم تو عبدی لیک مانند خدائی

تو از حریر نوری و من جنس خاکم

خورشید رحمت بی عنایاتت هلاکم

ترسیدم از نور رخ تو کور گردم

موسای سر در گم به کوه طور گردم

عقلم نهیبم زد که ای مسکین کجائی

گفتا که بس کن بی مروت بی حیائی

در این خیال واهی خود راه بستم

در انتظار توبه در راهت نشستم

گفتم که بر دامانت امشب سر گذارم

گردن به زیر بوسه خنجر گذارم

تا ذوالفقار تو ببوسد گردنم را

در خون کشاند تیغ عشق تو تنم را

بگذار امشب با دلت همسایه باشم

گر چه کویرم لیک زیر سایه باشم

ای چلچراغ عشق روشن کن دلم را

ای باغبان باغ گلشن کن دلم را

ای بوتراب عشق خاکی بر سرم کن

اول گلم کن بعد از آن هم پرپرم کن

ای حیدر پردرد امشب باورم کن

در این غریبی آشنا با کوثرم کن

بگذار تا با عشق کوثر خو بگیرم

هر چند خارم از گل تو بو بگیرم

بگذار باشم روی آن چادر غباری

بخشد مگر زهرا به عبدش اعتباری

  • دوشنبه
  • 10
  • مهر
  • 1391
  • ساعت
  • 5:16
  • نوشته شده توسط
  • مرتضی پارسائیان

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران