یکی از مردهای اهل شام نگاهش به فاطمه دختر علی افتاد و از یزید خواست فاطمه را به عنوان هدیه به او ببخشد تا کنیزی او را کند.
فاطمه پریشان گشت و دست به دامن بانو زینب شد،و گفت:"من چگونه کنیز و خدمتکار شوم؟!".
حضرت زینب فرمود:"نگران نباش!هیچ گاه چنین اتفاقی برایت نخواهد افتاد".
یزید گفت:من اگر بخواهم می توانم این کار را بکنم.
حضرت فرمود:"اگر این کار را بکنی از دین ما خارج شده ای و دیگر مسلمان نیستی".
یزید گفت:آن که از دین خارج شد پدر و برادرت بودند.
حضرت فرمود:"خود تو_البته اگر مسلمان باشی_و پدرت به وسیله دین خدا و دین جدّ و برادر و پدر من هدایت شدید".
یزید گفت:دروغ می گویی ای دشمن خدا!.
بانو زینب دل آزرده شده و فرمود:"تو اکنون((در ظاهر))بر ما تسلّط داری و از این فرصت استفاده می کنی و هر چه می خواهی به ما می گویی".
مرد شامی دوباره تقاضای خود را تکرار کرد اما این بار یزید او را با ناراحتی از نزد خود راند و گفت:برو و بمیر!.
مقتل مقرم،ص۴۱۸
کامل ابن اثیر،ج۴،ص۳۵
تاریخ طبری،ج۶،ص۲۶۵
مقتل خوارزمی،ج۲،ص۶۲
- چهارشنبه
- 17
- مهر
- 1398
- ساعت
- 11:12
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه