به سبك غريب گير آوردنت
يتيم گير آوردنم
رو خار هِي كشوندنم
تا كه ميگفتم بابايي
با كعب نِي ميزدنم
يتيم گير آوردنم
بابا كبوده بدنم
سنگينه بابا دست زجر
با مُشت زد تو دهنم
يتيم گير آوردنم
درد ميكنه بابا تنم
با التماس گفتمش
زجرْ بسه نزنم
يتيم گير آوردنم
توو راها تنها ديدنم
چند نفر به يك نفر
به خاك و خون كشيدنم
يتيم گير آوردنم
غنچه بودم كه چيدنم
هنوز ميسوزه بابايي
رَدِ طناب رو گردنم
- چهارشنبه
- 17
- مهر
- 1398
- ساعت
- 11:19
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس میرخلف زاده
ارسال دیدگاه