عمه کمکم کن
باید پاشم از جام
آخه داره امشب
سر میرسه بابام
باید یه جوری بپوشونم کبودیامو
میخوام که ازش قایم کنم زخمای پامو
از درد دلام هیچی نمیگم
از زجر مدام هیچی نمیگم
از،اینکه سرم چیا آوردن
اصلا به بابام هیچی نمیگم
#بنددوم
یادم باشه پیشش
پهلومو نگیرم
بادستای لرزون
بازومو نگیرم
یادت باشه عمه نگی از حرمله چیزی
اصلا نمیخوام بدونه از آبله چیزی
از سنگای بام هیچی نمیگم
از مجلس شام هیچی نمیگم
از دندونی که برام نذاشتن
اصلا به بابام هیچی نمیگم
#بندسوم
چشماش تره انگار
چیزیش شده بابام
حتما همه چی رو
دیده خوده بابام
حالا اومده تا ببره منو شبونه
آخه پدره حق داره که دل نگرونه
حاله دلمو میدونه بابا
از توی چشام میخونه بابا
میخواد ببره منو که دیگه
اینجا نمونم بدونه بابا
- یکشنبه
- 21
- مهر
- 1398
- ساعت
- 14:58
- نوشته شده توسط
- امیر روشن ضمیر
- شاعر:
-
عالیه رجبی
ارسال دیدگاه