خواهم درآغوشت کِشم پیوسته چون جان ای پدر
بنشینم و بنشانمت بر روی دامان ای پدر
.
چون گُل تورا بُویم همی گَرد از رُخت شُویم همی
با تو سخن گویم همی از درد هجران ای پدر
.
تو ماه بر نی اندری آری ز مه زیباتری
از عالَمی دل میبری با روی رخشان ای پدر
.
تو کعبه ی جان منی مهر فروزان منی
جانیّ و جانان منی در مُلک امکان ای پدر
.
دیدم تو را جان یافتم جان چیست جانان یافتم
گویی که سامان یافتم در این بیابان ای پدر
.
گر چه شدم دور از تو من افکار و رنجور از تو من
اینگونه مَهجور از تو من با آه و افغان ای پدر
.
خنجر بُریده حنجرت ببریده شمر دون سرت
در پیش روی خواهرت با کام عطشان ای پدر
.
شام است یا شام وداع بنهادمش نام وداع
دانم که فَرجام وداع خواهد شد آسان ای پدر
.
من بی تو آخر چون کنم دل لُجّه ای ازخون کنم
از دیدگان بیرون کنم مانند طوفان ای پدر
.
یاری کند گر ذات حق از دیگران گیرم سَبق
روپوش گیرم از طبق با دید اِمعان ای پدر
.
دشمن گُمان برده که من هستم چو او درقید تن
شدفاش با وجه حَسن آن راز پنهان ای پدر
.
میخواست آن شیّاد دُون سازد مرا خوار و زبون
برگشت برنَفسش کنون خواری و خَذلان ای پدر
.
از جور چرخ اخضری وز مردم از حق بَری
قسمت شده دربدری ما را بدینسان ای پدر
.
گه میکشیدندم به خار گه میزنندم زار زار
از کربلا تا شام تار بودم هراسان ای پدر
.
نیلی ز سیلی شد رُخم طعن و شماتت پاسخم
بنگر که دود آوخم رفته به کیوان ای پدر
.
از شوق وصلت هر زمان دریای عزمم بی گُمان
بوده بسان پَرنیان خار مُغیلان ای پدر
.
دردا که از جور عَدو شُرب غمم شد در سَبو
گشتم چنین زآن زشت خو سر درگریبان ای پدر
.
دانم که با رنج گران آخر دهم یکباره جان
باشم چو گنجی شایگان در کنج ویران ای پدر
.
جانا مرا اینجا مَهِل ای مَه ز رُخسارت خَجِل
با « رونقیِّ » صدق دل هستم نواخوان ای پدر
.
.
- سه شنبه
- 23
- مهر
- 1398
- ساعت
- 14:38
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حاج محمد رونقی مازندرانی
ارسال دیدگاه