تيغى پليد در شد و حنجر به خون نشست
خون، جوش عاشقى زد و پيكر به خون نشست
برخاست آتش از دل گلها و غنچه ها
وقتى كه آن حماسه پرپر به خون نشست
باور نكرد زينب(عليها السلام) و همشانه دلش
ايمان به درد آمد و باور به خون نشست
كم كم در امتداد افق مثل يك شهيد
خورشيد لحظه هاى مقدر به خون نشست
و آنگاه در غروب غريبى، سر حسين(عليه السلام)
يك ارتفاع نيزه فراتر به خون نشست
- چهارشنبه
- 12
- مهر
- 1391
- ساعت
- 14:27
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه