حضرت زهرا
در شهر غریبی مرا دیدی و رفتی
از مردم این شهر چه رنجیدی و رفتی
با بودن تو خانه من نور وصفا داشت
این سفره شادی زچه برچیدی و رفتی
کشتی تو علی را به خدا ای همه عمرم
با دیدن تابوت چو خندیدی و رفتی
مسمار در خانه مگر با تو چها کرد
شب تا سحر از درد نخوابیدی و رفتی
از زخم روی سینه خود شکوه نکردی
مخفی زمن غمزده نالیدی و رفتی
سوزد دل من بر تو که روی پسرت را 
یکبار ندیدی و نبوسیدی و رفتی
بر صفحه تاریخ بگو تا بنویسند 
بوبکر و عمر را تو نبخشیدی و رفتی
#عبدالحسین_میرزایی
                    
- جمعه
 - 6
 - دی
 - 1398
 - ساعت
 - 4:3
 - نوشته شده توسط
 - عبدالحسین میرزایی
 
- شاعر:
 - 
                            
عبدالحسین میرزایی
 

                
                
                                
                                
                                
                                
                                
                                
    
    
    
    
                
                
ارسال دیدگاه