میسوخت در لهیب تبی آتشین زمین
میساخت پایههای غروری نوین، زمان
خورشید همچو کشتی آتش گرفتهای
آواره بود در دل دریای آسمان
میساخت خون و تیغ و شهامت حماسهای
با عشق و با حقیقت و ایثار توأمان
یکسوی اوج رأیت مردان جان بکف
یکسوی موج لشگر خونخوار و جانستان
در عرصه نبرد تنی چند جان بکف
یکسوی موج لشگر خونخوار و جانستان
در عرصه نبرد تنی چند جان بکف
چون کوه در برابر دریای بیکران
مردی بپای خاست که افتد زپای ظلم
جانی زدست رفت که ماند بجا جهان
در نیمروز گرم که هر لحظه میگداخت
در زیر آفتاب گذارنده جسم و جان
یک مرد مانده بود کران تا کران عدو
یک تیر مانده بود جهان تا جهان نشان
در این چنین دمی بسوی خیمه گاه او
آنجا که داده بود بنوباوگان امان
لشگر به پیش تاخت که یابد غنیمتی
جز این نبود مقصد آن لشگر گران
آن شاهباز اوج حقیقت چو بازدید
اینگونه موج آتش و خون را در آشیان
برپای خواست از دل دریای پرزخون
افراشت قامتی که قیامت کند عیان
فریاد زد بهوش اگر نیست دین ترا
آزاده باش و توسن آزادگی بران
این آخرین کلام خداوند عشق بود
آندم که میگفت ازین نیره خاکدان
مهندس گویا
- پنج شنبه
- 13
- مهر
- 1391
- ساعت
- 15:58
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه