درد تو نیست به جز معجزه درمانش،آه!
عمرتو نیست به جز تلخی پایانش،آه!
ترس زینب همه از غصه ی فردای تو بود
و از آرامشِ قبل از شبِ توفانش ،آه!
گرچه باران غم اینگونه سرش می بارید
ذره ای کم نشد از وسعت ایمانش،آه!
روز آخر به لبت غنچه ی لبخند نشست
زینب آخر چه کند در پی جبرانش ،آه!؟
غصه ی دختر تو شانه به موهایش نیست
دست لرزان تو آتش زده بر جانش ،آه!
و چه سرّی ست که در کودکی و در پیری
زینب است و غم گیسوی پریشانش ،آه!
سختیِ زینب اگر این که بیان کردم نیست
وای از آن دم که شد این لحظه ی آسانش ،آه!
- شنبه
- 28
- دی
- 1398
- ساعت
- 14:59
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مظاهر کثیری نژاد
ارسال دیدگاه