ای مرغ جان کبوتر صحن و سرای تو
هفتآسمان صحیفۀ مدح و ثنای تو
چشم رضا به ماه رخ دلربای تو
چشم فرشتگان خدا جای پای تو
دلهـای عارفـان حـرم بـا صفای تو
تو خود جوادی و همه عالم گدای تو
دست گدائی همه عالم به سوی تو
دل برده از امام رضا ماه روی تو
پیشانی ملائکه بر خاک کوی تو
جام بهشتیان همه پر از سبوی تو
ذکر خوش امام رضا گفتگوی تو
زیبد که او هماره بگوید ثنای تو
بسماللهِ صحیفۀ دلهاست نام تو
خیل ملَک ستاده به عرض سلام تو
عالم رهین کثرتِ جود مدام تو
بالاتر از ثنای خلایق مقام تو
نور است همچو آیۀ قرآن کلام تو
رویـد مسیـح از نفس جانفزای تو
وابسته بر وجود تو این عالم وجود
آرند جن و انس به خاک درت سجود
مشهور در میان امامان شدی به جود
بر جود و بر قیام و سجوت همه درود
آیـات غیب را رخ نـورانیات شهود
وجه خداست روی محمّدنمای تو
تو بضعۀ امام رضا نجل حیدری
سر تا قدم پیمبر و زهرا و حیدری
چشم و چراغ زادۀ موسیبنجعفری
ابن الرضای اوّلِ آل پیمبری
از هـر چـه گفتهانـد و نگفتنـد برتـری
گوهر چه قابل است که ریزم به پای تو
جز تو که خصم گشته ز جود تو بهرهبر
کی داده حرز فاطمه بر قاتل پدر
جایی که میکنی تو به دشمن چنیننظر
باور نمیکنم که برانی مرا ز در
از من اگر چه نیست کسی روسیاهتر
دارم امیـد بـر تو و لطف و عطای تو
مأمون به پیش علم و کمال تو شد حقیر
افتاد در حقارت و افکند سر به زیر
«یحییابناکثم» آمده در محضرت اسیر
با آنکه در مدارج تعلیم گشته پیر
در محضر تو کم بوَد از کودک و صغیر
شـد محـو علـم و دانش بیانتهـای تو
ما مورِ کوچک و تو سلیمان عالمی
جان امام هشتم و جانان عالمی
مدفون به کاظمینی و سلطان عالمی
ماه رضا و مهر فروزان عالمی
در هـر قـدم نثـار رهـت جان عالمی
جان چیست تا کنند خلایق فدای تو
یک عمر بوده آتش غم شمع محفلت
مأمون هزار مرتبه خون ریخت در دلت
دردا که یار جانی تو گشت قاتلت
حل شد به زهر، عاقبت کار، مشکلت
بودی جوان و قتلگهت گشت منزلت
خامـوش گشت زمزمههـای دعای تو
در بین حجره سوختی و دست و پا زدی
وز سوز سینه نالۀ واغربتا زدی
با کام تشنه مادر خود را صدا زدی
وز سوز ناله شعله به ارض و سما زدی
فریاد بهر تشنهلبِ کربلا زدی
بـر عرش رفت نالۀ واویلتای تو
هر چند هیچکس ز غمت با خبر نبود
دیگر سرت به نوک نی و طشت زر نبود
در قلب داغدار تو داغ پسر نبود
لبهایت از حسین دگر تشنهتر نبود
دیگر به سنگ ماه جمالت سپر نبود
جاری نگشت خون به رخ دلربای تو
تا دور چرخ فصل خزان دارد و بهار
روزی چو روز جد تو نبْوَد به روزگار
«روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه درآمد ز کوهسار»
- یکشنبه
- 16
- مهر
- 1391
- ساعت
- 7:25
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه