طوفان هجوم آورده بود ودر تکان میخورد
درهای وهوی شعله ،خاکستر تکان میخورد
دود غریبی درفضای خانه می پیچید
دیوار میلرزید وقتی در تکان میخورد
تقدیر مظلومیت حیدر عوض میشد
ازپشت در قدری اگر مادر تکان میخورد
دست قنوتی که پراز نور اجابت بود
این روزهای آخری کمتر تکان میخورد
گاهی به عمق استخوان میزد کمر دردش
حتی اگر آرام در بستر تکان میخورد
با سر جواب حرف را میداد و بازویش
از کار می افتاد وقتی سر تکان میخورد
آوار غم بر دوش عالم ریخت آنجا که
از فرط گریه شانه ی حیدر تکان میخورد
- پنج شنبه
- 10
- بهمن
- 1398
- ساعت
- 12:31
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عالیه رجبی
ارسال دیدگاه