ام البنین دیگر پسر داری؟! ... نداری!
دور و بر خود شیر نر داری؟! ...نداری!
یک آسمان ماه و ستاره داشتی، حال
در آسمان خود قمر داری؟!.. نداری!
شبهای مهتابی که راهی بقیعی
غیر از دل خون، چشم تر داری؟! ...نداری!
مثل حسین بن علی، بال و پرت ریخت
عباس رفته؛ بال و پر داری؟! ... نداری!
بین مسیر علقمه تا کف العباس
افتاد دستانش، خبر داری؟! ... نداری!
« آیا عمود آهنین روی سرش خورد؟!»
جز این سوالی توی سر داری؟! ... نداری!
تا چشم شمر افتاد بر چشمان او گفت
ای حرمله تیر سه پر داری؟! ... نداری؟!
سر را به نیزه می زد و با خنده می گفت
زینب ببین، دیگر تو سرداری نداری!
- شنبه
- 19
- بهمن
- 1398
- ساعت
- 11:38
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
امیر عظیمی
ارسال دیدگاه