• پنج شنبه 1 آذر 03

 یوسف رحیمی

شعر شهادت امام باقر(ع) -(دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری)

2594
1

دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری
از مرز عقلهای زمینی فراتری
ای بی کرانه! لا یتناهی است وصف تو
آئینه‌ی صفات الهی است وصف تو
مبهوت جلوه های جلالت کمیت ها
کی می رسد به درک کمال تو بیت ها
ای باشکوه از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانه‌ی عرض ارادت است
هفت آسمان به درک حضورت نمی رسد
خورشید تا کرانه‌ی نورت نمی رسد
محراب را که عرصه‌ی معراج می کنی
جبریل هم به گرد عبورت نمی رسد
چشم مدينه مات سلوک دمادمت
بوي بهشت مي وزد از خاک مقدمت
محو خودت تمام سماوات می کنی
از بسکه عاشقانه مناجات می کنی
آقا کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشمهای مسیحا شدیم و بعد
مثل نسيم در به در کوچه ها شديم
با چهره‌ی محمدی ات آشنا شدیم
ای مظهر فضائل پیغمبر خدا
آئینه‌ی شمایل پیغمبر خدا
شايسته‌ی سلام و تحيّات احمدي
احيا کننده‌ی کلمات محمدي
نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست
قرآن همیشه آینه‌ی تو انیس توست
تفسیر بی کران معانی حدیث توست
قلبش هزار چشمه‌ی نور و معارف است
هر کس به آيه اي ز مقام تو عارف است
روشن ترین ادلّه‌ی علمی است سیره ات
وقتی که حجّتند به عالم عشیره ات
هر کس که تا حضور تو راهی نمی شود
علمش به جز زیان و تباهی نمی شود
هر قطره که به محضر دریا نمی رسد
سر چشمه‌ی علوم الهی نمی شود
بی بهره است از تو و انفاس قدسی ات
اندیشه ای که لا یتناهی نمی شود
جابر شدن زراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمی شود
کون و مکان اداره شود با اراده ات
عالم دخیل بسته به نعلین ساده ات
فردوس دل اسیر خیال تو می شود
آئینه محو حسن جمال تو می شود
دریاب با نگاه رحیمت دل مرا
وقتی که بی قرار وصال تو می شود
یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بی کرانی ملکوتت ببر مرا
سائل کنار ساحل لطفت چگونه است
دستان با سخاوت دریا نمونه است
من را که مبتلای خودت می کنی بس است
اصلاً مرا گدای خودت می کنی بس است
قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد
دلبسته‌ی خدای خودت می کنی بس است
در خلوت نماز شبت مثل فاطمه
شایسته‌ی دعای خودت می کنی بس است
شبهای جمعه سمت مدینه که می بری
دلتنگ کربلای خودت می کنی بس است
امشب برای ما دو سه خط از سفر بگو
از کاروان خسته و چشمان تر بگو
روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت آسمان به قافله ای سایه بان نداد
خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها
خورشید بود همسفر نیزه دارها
دیدی به روی نیزه سر آفتاب را
دیدی گلوی پرپر طفل رباب را
دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود
در موج خيز شیون و ناله دویده ای
تا شام پا به پای سه ساله دویده ای
گلزخمهاي سلسله يادت نمي رود
هرگز غروب قافله يادت نمي رود
هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی
یوسف رحیمی

  • شنبه
  • 22
  • مهر
  • 1391
  • ساعت
  • 11:44
  • نوشته شده توسط
  • مرتضی پارسائیان

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران