دوتا نعمت به ما داده خدامون
ولی ما یادمون میره چی داریم
اون از امنیت و این از سلامت
برای هردوتاشون بی قراریم
لباس رزم خاکی یا سفیده
از این رنگا سفر آغاز میشه
تا سر وا می کنن زخما ، یکیمون
پرستار و یکی سرباز میشه
یکی تو سنگر علم ایستاده
یکی جبههَ ش حوالیِ دمشقه
دلامون قرصه با رزمنده هامون
خدا رو شکر کارا دستِ عشقه
یه صبح از خونه بیرون زد رفیقم
لباسای پرستاریش و پوشید
با لبخندی که رو لب داشت ، حالِ
مریضای گرفتارش رو پرسید
کنار تخت بیمارش همیشه
یه ذکرِ بی نشونی داشت رو لب
واسه تسکینِ دردای مریضش
مرتّب زیر لب می گفت؛ زینب
لباس رزمش و پوشیده حالا
پرستاری که دائم توی جنگه
تو درمونگاهه ، تو خطِّ مقدّم
سلاحش قرص و تب سنج و سرنگه
خدا رو شکر توی جبهه هامون
علم از دست سربازی نیفتاد
الهی زنده باشی ای دلاور
خدا پشت و پناهت، دس مریزاد
- شنبه
- 17
- اسفند
- 1398
- ساعت
- 10:32
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن ناصحی
ارسال دیدگاه