به خرابه خوش آمدی بابا
آفتاب از کجا در آمده است
که به ما هم سری زدی بابا
آنقدر گریه کرده ام تا که
امشبی را کنار من هستی
خودم از گریه ی تو فهمیدم
که تو هم بی قرار من هستی
جای تو بین این دل خون است
تو برایم شبیه قرآنی
دخترت را ببخش اگر امشب
روی خاک خرابه مهمانی
تو خودت واقفی و می دانی
که دلم آسمانی از غم هاست
قصّه ی تلخ این چهل منزل
همه از رنگ صورتم پیداست
آه مهتاب شام تار دلم
دردهابم نگفتنی شده است
تا شما از کنار ما رفتید
دست بیداد دست ما را بست
بین این کوچه ها به اسم یتیم
بی حیا ها مرا نشان دادند
آنچه از گوش من درآوردند
هدیه بر دخترانشان دادند
گل سرم را به روی موهای
دختران حرامیان دیدم
معجری را که غارتش کردند
بین بازار شامیان دیدم
ای امید جوانی عمّه
یادگار مدینه ی مادر
جان زهرا مرا ببر با خود
همه را خسته کرده ام دیگر
www.beithayesookhte.blogfa.com
- یکشنبه
- 23
- مهر
- 1391
- ساعت
- 8:11
- نوشته شده توسط
- وحید محمدی
ارسال دیدگاه