مُحرم بیت الکرم دلبرم
شکر ِخدا از خدم دلبرم
دلخوشی ام دوستی فاطمه است
زنده ی الطاف دم دلبرم
اهل مناجاتم و سجادی ام
گریه کن اشک غم دلبرم
خنده همیشه روی لبهام نیست
شاد به یمن قدم دلبرم
عاشق گه گاه نیم عاشقِ
مرحمت دم به دم دلبرم
زحمت گرما نکشم هیچ وقت
سایه نشین علم دلبرم
فقر دراین میکده فخرمن است
سائل کنج حرم دلبرم
چشم امیدم زهمه بسته و
کاسه به دست درم دلبرم
غرق خیالات خودم می شوم
شاعرم و محتشم دلبرم
زمزمه هایم همه فریاد شد
خاک دلم خانه ی سجاد شد
ای دل سرگشته و شیدا بیا
باز شده موسم غوغا بیا
آمده از راه مسیح دعا
طالبی ار فیض مسیحا بیا
جام به کف گیر... آسیمه سر
جانب میخانه ی مولا بیا
روی بگیر ازهمه و دل بکن
بر دراین دلبر والا بیا
برسر راهش بنشین باز کن
در طلبش دست تمنا بیا
صاحب تسبیح ز راه آمده
بنده ی آلوده و رسوا بیا
ماندنِ در هاله ظلمت گذشت
آمده مهتاب شب آرا بیا
بازعلی جلوه گری می کند
مژده بده مژده به زهرا بیا
داده خدا ناز پسر برحسین
شاد شده زینب کبری بیا
شب شب شور است بیا دف بزن
ناز قدمهای علی کف بزن
آینه ی هو السمیع العلیم
آمده با ذکر علی عظیم
روح سحر را بنگر آمده
روی پر و بال قنوت نسیم
عین علی والا و والانسب
مثل محمد دل نازش رحیم
در نفَس او نفَس فاطمه
رافت و رحمت سر کویش مقیم
وه که چه زیباست چنین صحنه ای
برسر دستان کریمی کریم
کاش نگاهی کند از مرحمت
تا همگی عبد خدایی شویم
عالم هستی همه در سایه اش
گرچه ندارد حرم او حریم
ای پسر مکه و سعی و صفا
وی پسر زمزم و رکن و حطیم
پرده ز رخسار بیانداز که
سخت به دیدار رخت مایلیم
جلوه ای ای جلوه ی پروردگار
پاک بفرما ز دل ما غبار
خیز و بزن باده که دلبر رسید
وارث سجاده و ساغر رسید
زمزمه ی نیمه شب فاطمه
جلوه ی نورانی حیدر رسید
می شود امشب به امید نگار
پر زد و تا شهر پیمبر رسید
پنجم شعبان ز بهشت خدا
چهارمین شعبه ی کوثر رسید
مژده به سالار شهیدان بده
هلهله کن غصه به آخر رسید
به به از این مولد فرخنده فال
روح دعا قدر مقدّر رسید
از غم اعیار تهی کن دلت
صاحب غمهای مکرر رسید
سید سجادی و زین العباد
این لقب از حجت داور رسید
نوبت بوسیدن رخسار تو
تا به ابوالفضل دلاور رسید
مثل همه کرد صدایت علی
گفت عموجان به فدایت علی
ماه چمن سرو چمان سیدی
روح زمین قطب زمان سیدی
تاکه بدانیم مقامت کجاست
خطبه بخوان خطبه بخوان سیدی
قبله ی جان! جمله دعاهای تو...
هست مفاتیح جنان سیدی
خواهشم این است عنایت کنی
بر بصرم اشک روان سیدی
منت حق می کشم و می خرم
درد و بلای تو به جان سیدی
لطف خداوندی زهراست که
گرم تو گردیده زبان سیدی
قطره ی اشکی بفشان از بصر
آتش دل را بنشان سیدی
بانفس گرم تو رنگین شده
سفره ماه رمضان سیدی
هو بکش و روح مرا پر بده
تا به مدینه برسان سیدی
خانه ی ما کاش که ویران شود
بلکه بقیع تو چراغان شود
- پنج شنبه
- 14
- فروردین
- 1399
- ساعت
- 0:25
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
مجتبی روشن روان
ارسال دیدگاه