کاروان رفت و من سوخته دل جا ماندم
آه کز ناقه بیـــــــفتادم و تنها ماندم
همرهان بی خبر از من بگذشتند و دریغ
من و حشت زده در ظلمت صحرا ماندم
در پی قافله بســیار دویدم اما
پایم ازخار زرَه ماند و من از پا ماندم
کودکی خسته و شب تیره و این دشت مخوف
چکنم رو به که آرم که زره واماندم
ای پدر گر به سرم پا بگذاری چه خوش است
که در این بادیه از قافله بر جا ماندم
در میان اسرا مونس من زینب بود
که چنین دور هم از زینب کبری ماندم
زد مؤید به حریم رضوی بوسه و گفت
لله الحمد که بر درگه مولا ماندم
سید رضا مؤید
- چهارشنبه
- 26
- مهر
- 1391
- ساعت
- 17:28
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه