• سه شنبه 15 آبان 03

 امیر عباسی

شعر حکایت خروج امام رضا(ع) از مدینة النّبي وَ ورود کاروان امام حسین(ع) به کربلا -(از مدینه خواست چون هجرت کند شمس ولا)

645

از مدینه خواست چون هجرت کند شمس ولا
هشتمین خورشید دین ، سلطان علي موسیَ الرِّضا

شد صدای شیون اهل و عیال او بلند
تا زِ جایی که فَلَک بگریست زان سوز و نوا

گفت مولا ، بهرِ من گریه کنید ای اهل بیت
نیست چون امّید برگشتن از این رفتن مرا

قافله رفت و تمام چشمها گردید تر
گشت در شهر مدینه محشر کبری به پا

وقت رفتن گفته اي یِکسَر بگریند از غمت
اهل بیت پاک تو ، اِی بضعهٔ خَیرُالوَریٰ

لیک ثارُالله هنگام ورودِ کاروان
به زمین خوبتر از خُلد ، یعنی کربلا

دید زنها گریه کردند از غمِ این سرزمین
کِی شَها اینجا شمیم بی کسی دارد چرا؟

گفت با اهلِ حرم آه و فغان کمتر کنید
پیش رو دارید در این دشت حالا گریه ها!

گریه از داغ فراغِ نور چشمم ، اَکبرم
گریه از اندوه قاسم ، یادگار مجتبیٰ

گریه از داغ جداییِ ابوالفضل رشید
که کنار علقمه دستش شود از تن جُدا

گریه از داغ علیّ اصغر شش ماهه ام
که به روی دستهایم می زند او دست و پا

گریه بر آن لحظه اي که بین آن گودال ، من
می شوم سیراب جامِ تیر و تیغ و نیزه ها

گریه بر آن لحظه ای که مادرم در قتلگاه
آید و ناله زند از سوز دل ، واغربتا

عالمِ امکان دلش سوزد از این ماتم که شد
میر و سالار شهیدان واردِ کرببلا

  • دوشنبه
  • 1
  • اردیبهشت
  • 1399
  • ساعت
  • 13:8
  • نوشته شده توسط
  • علیرضا گودرزی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران