گلهای باغ را تو شدی باغبان بیا
تا باغ را به بر نگرفته خزان بیا
قدم شده کمانی و اشکم روان بیا
فریاد العجل شده بر آسمان بیا
پروانه ها به شوق شما بال وا کنند
جشنی برای آمدن تو به پا کنند
در هر سحر به چشمه اشکم وضو کنم
تا با خدای خویش کمی گفتگو کنم
روزی هزار بار تو را آرزو کنم
در هر کجا همیشه تو را جستجو کنم
آقا عنایتی به من روسیاه کن
آلوده ام ولی به غلامت نگاه کن
وقتی به خال کنج لبت مبتلا شدم
از خلق دل بریدم و سوی خدا شدم
هر روز و شب به سجده به حال دعا شدم
مس بوده ام که با نفس تو طلا شدم
حالا اسیر این کره خاکی ام بیا
من مستحق این همه هجران نی ام بیا
اقتاده است در سرم حال و هوای تو
من غیر اشک هیچ ندارم برای تو
شرمنده ام که اشک بریزم به پای تو
اما هنوز این دل من هست جای تو
پس سر بزن شما سحری هم به خانه ات
تا دل شبی دوباره نگیرد بهانه ات
یاری که نیست تا بنشیند کنار من
هجران شده ست قسمت این روزگار من
آمد ز ره بهار و نیامد بهار من
مولا برس به داد دل بی قرار من
کی میشود که گوشه ی چشمی به ما کنی
ما را نصیب ، تربت کرب و بلا کنی
- یکشنبه
- 7
- اردیبهشت
- 1399
- ساعت
- 19:15
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
حسین جعفری
ارسال دیدگاه