منم که کوه مصیبت به دوش خویش کشیدم
تمام عُمر به غیر از بلا و رنج ندیدم
اگرچه زین الْعِبادم ، اگرچه والیِ خَلْقَم
ولی خداست گواهم که من زِ خلق چه دیدم
به کربلا پدرم شد شهید با لب تشنه
از این مصیبت عُظمیٰ چو یک هلال خمیدم
به چشم قُدسی خود در عزای شاه شهیدان
به عرش فاطمه را با قدِ خمیده بدیدم
به دل اگر چه مرا بود مِیلِ یاریِ بابا
ولی به کرببلا من به یاری اش نرسیدم
به شام و کوفه خدایا میان کوچه و بازار
به غیرِ بادۀ محنت زِ جامِ غم نچشیدم
ز سوز و اشک یتیمان چه غصّه ها که نخوردم
چه طعنه ها که زِ دشمن در این سفر نشنیدم
به کوفه گرچه چو عَنقا به بال غربت و محنت
به قلّه های رفیع غمِ فِراق پریدم
ولی أمان ز خرابه که نیمه شب به میانش
صدای نالۀ طفلی سه ساله را بِشِنیدم
به گوش جان چو رسید آن نوای حُزن ، تو گویی
تمام دردِ فلک را به جان خویش خریدم
سه ساله خواهر من جان سِپُرْدْ گوشۀ ویران
زیادتر شد از این وَقعه، رنجهای عَدیدم
خدایِ من بده سوزی به نظم و روضۀ «تائب»
که من وِرا به بیانِ ثنای خویش گُزیدم
- پنج شنبه
- 11
- اردیبهشت
- 1399
- ساعت
- 16:59
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
امیر عباسی
ارسال دیدگاه