خونِ دل میچکدم دیده ی مژگانی چند
ز غم فاجعۀ قتل شهیدانی چند
.
نه چنان فاجعه ی قتل توان گفت که چون
نه دگر سر زند از عالم امکانی چند
.
نه ز مسلم رسد این فاجعه بر کافر گبر
نه دل گبر پسندد به مسلمانی چند
.
کاش آن روز از این فاجعه، میگشت پدید
به سر خطّۀ هستی، خط بطلانی چند
.
حسرت لعل لب، ای کاش بَرَد آب! که کرد
حسرت آب روان را لب عطشانی چند
.
«اللَّه اللَّه»؛ عطش آن روز چه آتش افروخت؟
که شرر زد به لب چشمۀ حیوانی چند
.
دل آتش زده را آتش دیگر می زد
اشک سوزنده تر از آتش سوزانی چند
.
وارث نوح، چه دریای شکیبایی داشت!
که در آن عرصه نیانگیخته طوفانی چند
.
کاش سوزد به سَقَر آتش بیداد! که سوخت
خیمۀ سوخته ی جمع پریشانی چند
.
خاک را کاش ز سر، خون بگذشتی! که گذشت
موج خون از سر آن خاکنشینانی چند
.
باد را دست، نه بر دامن گل باد! که کرد
کفن گل ز خس و خار مغیلانی چند
.
جای آن است که در نظم کنم، درّ یتیم
که زند موج ز خون، دیدۀ گریانی چند:
.
«خس و خاشاک مگر سُندس و اِستبرق بود؟
که کفن شد به تن زخمی عریانی چند»(1)
.
ملک آزادگی و بستر خون دیهیمی است
که نیارست زند تکیه سلیمانی چند
.
حیف از آن سینۀ گنجینۀ دانش که شکست!
از سُم اسبِ بسی جاهل و نادانی چند
.
خیز، ای دلشده یعقوب! که گرگان عرب
بدریدند بِه از یوسف کنعانی چند
.
بسکه با تیشه ی فولاد قد سرو زدند
تا در افتاد ز پا قامت چوگانی چند
.
غم ایّوب و شکیباییّ و آوازۀ او
نیست جز زمزمه، زین کشته خموشانی چند
.
دامن سرخ که سرخ از شفق رنگین است
خونبهایی است که آغشته به دامانی چند
.
بر سر عهد گذشت از سر و از جان بگذشت
از سر عهد و وفا بر سر پیمانی چند
.
وادی کرب و بلا کوه منائیست مگر
هر کجا میگذری کشته ی قربانی چند
.
سجده بر خاک شهیدان ببَر، ای دل! کآن خاک
طاق ابرو بُوَد و جبهۀ مردانی چند
.
تربت کوی شهیدان، همه در دیدۀ دل
خط و خال است و قد سرو خرامانی چند
.
یا رب این عشق و محبت چه بلائیست که نیست
اهل عشقی بجز از تَرک سر و جانی چند
.
درگهِ عشق خدایا چه جلالی دارد؟
که گدایان درش موکل سلطانی چند
.
عشق، دردی است که هرگز نکند درمانش
طبّ سقراط و دم حکمت لقمانی چند
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) از «مرحوم محمّد #عابد_تبریزی»
.
- دوشنبه
- 15
- اردیبهشت
- 1399
- ساعت
- 12:22
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه