• دوشنبه 3 دی 03


پندیات -(برگ خزان دیده و افسرده ام )

471

برگ خزان دیده و افسرده ام 
از گذر عمر دل آزرده ام 
پیکرم ار زار و چروکیده است 
دان که چه شلّاق ستم خورده ام 
دست جفا کرده جدا زاصل خویش 
دلشده و خسته و پژمرده ام 
باد جفا دربدرم کرده است 
سر به بیابانم و سرخورده ام 
شادی و شادابی ام از ریشه بود 
گشته جدا زاصل خودم ، مرده ام 
هان که جدا گشته ای از اصل خویش 
تجربه کن آن چه که من برده ام 
حسرت و خواری بودت حاصلت 
خواری و حسرت بخود آورده ام 
ریشهء خود یاب و مشو دور از او 
من شدم ، افسردم و آزرده ام 
خون جگر خوردم (هدایت ) بسا 
خون دل از دیده بیافشرده ام 

  • دوشنبه
  • 15
  • اردیبهشت
  • 1399
  • ساعت
  • 12:53
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران