برگ خزان دیده و افسرده ام
از گذر عمر دل آزرده ام
.
پیکرم ار زار و چروکیده است
دان که چه شلّاق ستم خورده ام
.
دست جفا کرده جدا زاصل خویش
دلشده و خسته و پژمرده ام
.
باد جفا دربدرم کرده است
سر به بیابانم و سرخورده ام
.
شادی و شادابی ام از ریشه بود
گشته جدا زاصل خودم ، مرده ام
.
هان که جدا گشته ای از اصل خویش
تجربه کن آن چه که من برده ام
.
حسرت و خواری بودت حاصلت
خواری و حسرت بخود آورده ام
.
ریشهء خود یاب و مشو دور از او
من شدم ، افسردم و آزرده ام
.
خون جگر خوردم (هدایت ) بسا
خون دل از دیده بیافشرده ام
- دوشنبه
- 15
- اردیبهشت
- 1399
- ساعت
- 12:53
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمد هدایتی
ارسال دیدگاه