تیغی آمد ..همه سودایِ سرم ریخت به هم
در مناجاتِ سحر،چشمِ ترم ریخت به هم
آنقَدَر ضربتِ شمشیر به سرکاری بود
که در آن لحظه ی برخورد،سرم ریخت به هم
وضع و اوضاعِ مرا تا ڪه حسن دید شکست
به سرم بست عبا و پسرم ریخت به هم
تا رسیدیم به خانه..قدم آهسته شدم
چشمِ من خورد به زینب ..جگرم ریخت به هم
دخترم گریه کُنان ..صورتِ من پاک نمود
بعد ازین صحنه..همه بال و پرم ریخت به هم
پسرِ امّ بنین..ساکت و مظلوم گریست
ناله ای زد به کنارم..قمرم ریخت به هم
شادم از رفتنِ خود،تیغِ ستم باعث شد
بینِ پرواز و توقف..نظرم ریخت به هم
بهتر این است که پرواز کنم سمتِ بهشت
فاطمه آمد و رڪنِ دگرم ریخت به هم
- سه شنبه
- 16
- اردیبهشت
- 1399
- ساعت
- 10:42
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه