پیرمردی خسته ام تنهایِ تنها مانده ام
در میان شهری از اندوه و غمها مانده ام
خانه ام آتش گرفت و سوختم چون مادرم
در عجب از آتش و در کارِ زهرا مانده ام
ناگزیرم ناله ها از دل کِشم با اشکِ چشم
در کویری خشگم و مانند دریا مانده ام
آب می ریزم تا که خاموشش کنم با خستگی
در میانِ شعله ها..مستاصل از پا مانده ام
کودکانم یک به یک ترسیده اند در این محل..
از هراسِ خانواده جان به لبها مانده ام
پُر شده پیشانی ام از قطره هایِ دلهره..
واله ام از این هیاهو و ز درها مانده ام
چادری آتش نخورد و دستِ من بسته نشد
سالمم در ظاهر و در فکرِ مولا مانده ام
مادری آتش گرفت و سینه اش لبریز شد
من به پایِ این غریبی ها..خدا وا مانده ام
- چهارشنبه
- 21
- خرداد
- 1399
- ساعت
- 7:30
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه