پشت امواج آبی اروند،می فرستیم قاصدکها را
خبری نیست درد دل داریم،بپذیرید نذریه ما را
توی شعرم هنوز عاشوراست،ساعتش روی عصر خوابیده
مرد می خواهم اینکه بردارد،از بلندای نیزه سر ها را
کاشکی شمر قصه من بودم،که به سویش هجوم می بردم
تا دلی سیر بوسه می دادم،جفت آن چشمهای زیبا را
ماه من پشت می کند امشب،توی صحرا خسوف می تابد
تا به چشمش نبیند از امروز،تا ابد شکل نحس دنیا را
بی شک آنشب خدای اشعارم،از خدا بودنش بدش آمد
لحظه ای که از او طلب می کرد،کودک خردساله بابا را
ناله می زد عمو و بابا کو؟،مادرش زل به آسمان می زد
به گمانم که پر کشید ورفت ،که بگیرد سراغ آنها را
توی شعرم هنوز عاشوراست،خبر ناگوار می آید
توی بغضم هنوز می شویم،بال خونین قاصدک ها را
- یکشنبه
- 7
- آبان
- 1391
- ساعت
- 5:28
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه