کسی نداند که چها دیدم
هر لحظه محنت وبلا دیدم
در این مدینه کربلا دیدم
امون از این دل
عدو به خانه ام شرر افروخت
دیدم در کاشانه ام می سوخت
چشم مرا به کودکان می دوخت
امون از این دل
دیدم به خیمه شعله را ای وای
بودم به یاد خیمه ها ای وای
بدون عمامه مرا بردند
مرا میان کوچه ها بردند
با کینه و غضب چرا بردند
امون از این دل
با دست بسته نیمه های شب
وقتی دویدم در پی مرکب
بودم به یاد عمه ام زینب
امون از این دل
خون دلم از دیده ی تر ریخت
از سر عمه خون به معجر ریخت
******
شائق
اللّهم عجّل لولیک الفرج
- سه شنبه
- 17
- تیر
- 1399
- ساعت
- 16:58
- نوشته شده توسط
- سادات
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه