امشب نمیشد مات چشمان تو باشم
مات نگاه تو پریشان تو باشم
بغضم گرفته بوی مادر می دهی باز
انگار باید سوگ پنهان تو باشم
حال و هوایت فرق کرده دست بردار
با من بمان تا باز مهمان تو باشم
باش و تمام لحظه ها را دیدنی کن
بگذار عمری سر به دامان تو باشم
با بغچه ی مادر چرا سرگرم بودی
انگار باید اشک سوزان تو باشم
مگذار تا در کوفه سرگردان بگردم
بگذار تا مهمان چشمان تو باشم
من دخترم دختر همیشه عشق باباست
مثل همیشه خواستم جان تو باشم
بابا دوباره بغض کرده چشمهایم
غربت کویرت کرده باران تو باشم؟
- جمعه
- 3
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 23:18
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
احمد شاکری
ارسال دیدگاه