کنج خرابه خاطره ها را مرور کرد
آن لحظه های سخت بلا را مرور کرد
از ماجرای شام غریبان که دیده بود
پای برهنه در دل صحرا دویده بود
رنج سفر به کوفه و اندوه قافله
روی کبود و پای پر از نقش آبله
از کوفه تا به شام که چشم انتظار بود
دلواپس خرابه و دیدار یار بود
در ازدحام سنگ لب بام گریه کرد
هی خورد تازیانه و دشنام گریه کرد
دیگر دلش برای پریدن بهانه داشت
بسیار شکوه ها که ز دست زمانه داشت
آشفته بود و همنفس آه می گریست
بر آن همه غریبی جانکاه می گریست
می گفت یک نفر پدرم را خبر کند
تا لحظه ای به کنج خرابه سفر کند
بابای من بیاید و در این هجوم درد
از کودکان غم زده رفع خطر کند
روشن کند چراغ امید دل مرا
شام غم مرا به نگاهی سحر کند
در قحطی محبت و احساس و عاطفه
مثل نسیم بر سر گل ها گذر کند
ای وای بر یتیم اسیری که بیقرار
شب را به اشک و ناله و اندوه سر کند
موی سفید و سوخته ام فرش راه او
بیدار مانده ام به امید نگاه او
ناگاه شد خرابه چراغان ز نور حق
سر زد فروغ عاطفه از مشرق طبق
خورشید در خرابه شکفت و سحر رسید
فریاد زد رقیه که عمه پدر رسید
- سه شنبه
- 7
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 1:47
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
کمیل کاشانی
ارسال دیدگاه