عازم میدان شده، قافله سالار عشق
می رَوَد و می بَرَد، گرمی بازار عشق
ز خون خود می دهد، رنگ به رخسار عشق
موسم وصل آمد و، موقع دیدارها
هستی زینب روان، به سوی میدان شده
یوسف زهرا به دشت، اسیر گرگان شده
رفت و برون از تنم، ز رفتنش جان شده
خبر ز زینب صَبا، بده به خَیرالنسّا
هوا شده تیره گون، زمین نگیرد سکون
هم چو شفق می چکد، ز چشم خورشید خون
عشق به خون غوطه ور، عقل گرفته جنون
لحظه ی دیگر زند، حسین من دست و پا
- سه شنبه
- 16
- آبان
- 1391
- ساعت
- 16:3
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه