نشسته سایهای از آفتاب بر رویاش
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش
ز دوردست سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبانِ خویش از رویاش
کجاست یوسفِ مجروحِ پیرهن چاکام؟
که باد از دلِ صحرا میآورد بویاش
کسی بزرگتر از امتحانِ ابراهیم
کسی چونان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که میگِرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویاش
هزار مرتبه پرسیدهام ز خود او کیست؟
که این غریب نهادهاست سر به زانویاش
کسی در آن طرفِ دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویاش
کسی که با لبِ خشک و ترکترک شدهاش
نشسته تیر به زیرِ کمانِ ابرویاش
کسی ست وارثِ این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویاش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق میکِشد از هر طرف به هر سویاش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانهی طوفان رهاست گیسویاش
- یکشنبه
- 21
- آبان
- 1391
- ساعت
- 16:25
- نوشته شده توسط
- مرتضی پارسائیان
ارسال دیدگاه