بر روی نیزه نشستی پا به پایت آمدم
دخترت را می زدند و در هوایت آمدم
گاه از پیشِ دو چشمانم چرا گم می شدی؟
گاه در بازارها پشتِ صدایت آمدم
صوتِ قرآنت نجاتم داده در شهرِ شلوغ
گم شده بودم که شوقِ نوایت آمدم
خاطراتِ کوفه و شامِ بلا پشتم شکست
جان به لب بودم وَلیکن پابه پایت آمدم
با تهِ نیزه کتک خوردم بریدم ای پدر..
مرهمی...که در پی درد و دوایت آمدم
از همان بالای نیزه یک نگاهی کن به من
هیچ می دانی به عشقِ چشمهایت آمدم
زلف هایت را پریشان کرده است بادِ صبا
موپریشانم که باباجان فدایت آمدم
نامِ تو بردن عجب جرمی ست ای نورِ دو عین
نامِ تو گفتم کبود و بینوایت آمدم
- پنج شنبه
- 23
- مرداد
- 1399
- ساعت
- 13:31
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه