باعصا بود زدند بر بدنش ..بی پروا
نیزه ها بود زدند بر دهنش ..بی پروا
خطبه ای خواند که تا گمشدگان بر گردند
پس دویدند میانِ سخنش..بی پروا
مادری گوشه ی گودال تماشا می کرد
که ربودند همان پیرهنش،..بی پروا
قصدِ قربت که نمودند به شمشیر و سنان
می زدند ضربه ی محکم به تنش..بی پروا
بستری داشت ز خاک و بدنی خون آلود
این دو تا شد سرِ آخر کفنش ..بی پروا
تیر باران شدنش وضع جهان برهم ریخت
بدنش گشت شبیه حسنش ..بی پروا
پیرمردانِ قبیله همگی با همّت..
با عصا بود زدند بر بدنش ..بی پروا
- سه شنبه
- 11
- شهریور
- 1399
- ساعت
- 15:14
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محسن راحت حق
ارسال دیدگاه