سعی کردم نشوم لحظه ای از یار جدا
من نگشتم، سر او گشت به یک بار جدا
مردم و زنده شدم، همچو گلی پژمردم
تا که او شد ز برِ دیده ی خونبار جدا
او برفت و همه ی تاب و توانم را برد
(همچو جانی که شود از تن بیمار جدا)
دیدم از دور که در معرکه غوغایی بود
نیزه ها شد به سوی کعبه سیار جدا
پیره مردی به عصا میزد و رذلی با سنگ
سینه اش تیر بزد مرد کماندار جدا
تا دوان آمدم و وارد گودال شدم
دیدم از جور، سر و پیکر دلدار جدا
خواستم گوشه ی گودال بمانم که نشد
گشتم از یار به صد لطمه و اجبار جدا
کهکشانی به سر نیزه نمایان شده بود
راس خورشید جدا و سر اقمار جدا
غارت و صدمه و دشنام بشد عادتشان
تا ز پیکر بشدی راس علمدار جدا
خواهرت پیر شد و زیر سم اسبان رفت
تا که راس ات بشد از نی سربازار جدا
مردکی خواست کنیزی ببرد دختر تو
کردم او را ز عدو من به صد اصرار جدا
جان به قربان ربابت، چه مردانه نمود
راس ات از زیر سم دشمن می خوار جدا
همه امید دل (لاله) بود در محشر
تا نباشد دمی از حیدر کرار جدا
- جمعه
- 21
- شهریور
- 1399
- ساعت
- 19:38
- نوشته شده توسط
- عادل لاله چینی
- شاعر:
-
عادل لاله چینی
ارسال دیدگاه