بابا دخترت رو با کتک اوردن تونبودی بابا
همه چیو بردن
بردن هرچی که داشتم
بردن سوی چشامو
سیلی زد و کشیدش
بردن گوشواره هامو
حسود بودن مطمئنم همگی یهود بودن
هرجایی که عموموننبودبودن
چیکار کردن حال عمه زینبم رو زار کردن
مارو روی ناقه ها سوار کردن
بابا بابا بابایی من الذی ایتمنی۳
به هم اینا بابا انقده نامردن روسرت شرابو
تعارف میکردن
بابا یکی باچوبش
دیدم رولب تو زد
بابا یکی تو مجلس
اومد زینب تو زد
عذاب بودو دستوپاهامون توی طناب بودو
مثل عمه سپرم رباب بودو
عزیزم من تو بگو بابا مگه کنیزم من
پای تشتت اشکامو میریزم من
بابا بابا بابایی من الذی ایتمنی ۳
- پنج شنبه
- 17
- مهر
- 1399
- ساعت
- 12:14
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
ارسال دیدگاه