سی ساله که گذشته اما هنوز
مادر برای پسرش هلاکه
تموم خاطرات بچش فقط
یه چفیه و یه زنجیر و پلاکه
زیر لبش صدا میزد بُنَیَّ
شبیه اون مادر قد خمیده
روضه میخونن میگه یافاطمه
آخه خودش یه مادر شهیده
مادر شهید شدن همش قشنگه
مخصوصاً اون لحظه ی دلتنگیاش
میری میشینی کنار شهیدت
یکی یکی درداتو میگی براش
.
.
.
لحظه ی رفتن و بهونه کردم
یادت میاد موهاتو شونه کردم؟
سی ساله که برای دیدن تو
قبرای گمنام و نشونه کردم
یادت میاد تازه که راه میرفتی
برات پیراهن عزا خریدم
محرما دسته روی میکردین
گریه میکردم و تو رو میدیدم
مادر کجایی که بیایی ببینی
چند ساله که امام رضا نرفتم
پشت در خونه نشستم بیایی
تا سر کوچه بخدا نرفتم
من از بابات یه چیزایی شنیدم
سی ساله که گریه برات نکرده
وقتی نیومدی بابات بهم گفت:
خودش میخواست تا بره برنگرده
نیومدی ، مثل همه رفیقات
اسمتو از رو کوچه ها گرفتن
همین یه ذره دلخوشی رو آخر
از مادرای شهدا گرفتن
- جمعه
- 25
- مهر
- 1399
- ساعت
- 19:25
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
- شاعر:
-
احمد ایرانی نسب
ارسال دیدگاه