• دوشنبه 3 دی 03


شعر شهادت حضرت ابوالفضل(ع) (ای دلبر زبانزد آئینه‌های نور)

3553
4

ای دلبر زبانزد آئینه‌های نور

هر لحظه‌ روشنی بدرخشی به پای نور

هفت آسمان شكوه تو را جلوه می‌دهد

ای نور باشكوه تویی ماجرای نور

از هالة وجود تو ماه آفریده‌اند

از روشنای هر سخن تو دعای نور

ای آشنای سبز ولایت به شوق تو

باید زمین ترانه بخواند برای نور

پشت سری و سایة نور برادری

آری چه دیدنی است زمین با دو آیه نور

ای حضرت زلال وجودت مطهر است

تو چشمه‌ای زلالیت از حوض كوثر است

ای چشمة محبت عالم وجود تو

باران كرامتی است به امواج جود تو

دنیا بهشتی است ز شرح معطرت

هر جا كه بو كنیم رسد بوی عود تو

دریا نمایشی است ز اوج فضائلت

پیچیده موج موج در عالم سرود تو

سقا اگر نیامده بودی صفا نبود

دریا نداشت جلوه‌گری‌ با نبود تو

پیشانی سپیدة تو پینه بسته بود

از بس زیاد بوده شكوه سجود تو

با هر قنوت جلوه به هر آسمان دهی

تو عبد صالحی كه خدا را نشان دهی

هر كس كه دید روی تو را چشم بر نداشت

این خانواده مثل تو دیگر قمر نداشت

تا عرش سر كشیده‌ای ای قلة ادب

گر چه زمین ز اوج شكوهت خبر نداشت

بر شانة تو پرچم باب الحوائجی است

هرگز كسی ز روی تو این نام برنداشت

تكرار جنگ‌های تو صفین دیگری است

این جنگ‌ها به جز تو دلیر دگر نداشت

تنها‌ترین كبوتر عرش خدا حسین

غیر از علیّ اكبر و تو بال و پر نداشت

پرتاب نیزه تو نظیری نداشته

این علقمه به جز تو امیری نداشته

دست خدا تو را به بلندا كشیده است

رعناترین صنوبر باغ آفریده است

یك قطره بود و جلوه دریا شدن گرفت

آبی كه از دهانة مشكت چكیده است

بیهوده نیست گریة صبح طلوع تو

گر آفتاب غنچه ز دست تو چیده است

خیره شده به سمت تو چشمان آسمان

حتماً شبیه  روی تو ماهی ندیده است

مولا ببین تو شوق طواف فرات را

دیگر چه عاشقانه به كعبه رسیده است

هر روز و شب به گرد مزارت طواف اوست

پائین پای مرقد تو اعتكاف اوست

دریا نشسته زیر قدم‌های مشك آب

با موج، بوسه‌ها زده بر پای مشك آب

زخمت كه خنده می‌زند او گریه می‌كند

خونابه می‌چكد ز سراپای مشك آب

بر شانه‌های خسته‌ات اكنون نشسته است

چندین نگاه غرق عطش جای مشك آب

از چشم‌های پارة مشكت امید ریخت

تا تیر گشت محو تماشای مشك آب

لب تشنه روی خاك اگر مانده غم مخور

بانوی آبها شده سقای مشك آب

ای كاش دستهای شما بر زمین نبود

آقا چقدر خوب شد ام‌البنین نبود

گویا كه چشم علقمه در خواب مانده بود

سقای دشت تب زده بی آب مانده بود

دریا كه از نوازش دست تو آب خورد

در اوج تشنگی تو سیراب مانده بود

گهواره‌ای ز دست عطش تاب می‌گرفت

چشم انتظار آب چه بی تاب مانده بود

باران تیر بود تو را دوره کرده بود

دریا میان حلقة مرداب مانده بود

آنجا که می گریست کنار تو آفتاب

زخمی عمیق بر سر مهتاب مانده بود

با یاد قبر کوچکت ای آیة‌ رشید

آهی بلند بر لب هر سرو قد کشید

شاعر: امیر حسین مومنی
منبع:سایت حسینیه

  • پنج شنبه
  • 2
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 4:33
  • نوشته شده توسط
  • مرتضی پارسائیان

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران