• دوشنبه 3 دی 03

 حسن لطفی

شهادت پیامبر -(وقتی که دردهایت آرامشم بهم زد)

537


وقتی که دردهایت آرامشم بهم زد
رفتی و بی تو داغت  تقدیر را رقم زد
رفتی خوشی پس از تو نامِ مرا قلم زد


در شامِ شک و شبهه تابانده‌ای یقین را
نوری و نور کردی تاریکیِ زمین را
اَبری و آب دادی این خشک سرزمین را


از اول قیامت تا آخرین دقایق
ماندی و ساختی با  نامردمی منافق
ماندی که تا بسازی این چند مرد عاشق


کارِ علیست کارَت  کارِ تو کارِ حیدر
هشتادوچار غزوه شد کارزارِ حیدر
دینِ تو زد جوانه با ذوالفقارِ حیدر


با التهاب ماندی با اضطراب رفتی
با درد پاشدی و با درد خواب رفتی
دیدم میانِ بستر بابا چه آب رفتی


ماییم و هیچکس نیست لبخندِ شهر پیداست
دیدم که در نگاهت با درد صبر پیداست
اما به پیکر تو آثار زهر پیداست


گفتم دعا بفرما حکمِ قضا بگردان
گفتم بمان و غم را از مرتضی بگردان
"هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان"


تب داشتی و می‌برد این تب توانِ تن را
دیدم به روی سینه داری دو جانِ من را
خوابانده‌ای حسین و چسبانده‌ای حسن را


دیدم که نانجیبی حرف خلافتت گفت
آنروز قاتلِ تو هذیان به صحبتت گفت
هرچه لیاقتش بود وقت وصیتت گفت


گفتی به انتظارت  هستند این جماعت
دارند خنجرِ کین در آستین جماعت
تا پشتِ در بیایند تا آخرین جماعت


با پنجه‌های لرزان دستت نوازشم کرد
تا با علی بمانم چشمت سفارشم کرد
تا پایِ او بسوزم با اشک خواهشم کرد


گفتی به پشت او باش من پیش روش رفتم 
دشمن به پشت در بود من روبروش رفتم
آنقدر زخم خوردم تا که زِ هوش رفتم


 آتش به خانه می‌زد آتش زبانه می‌زد
آن یک به بازویم زد  این یک به شانه می‌زد
او با قلاف شمشیر این تازیانه می‌زد

  • دوشنبه
  • 3
  • آذر
  • 1399
  • ساعت
  • 9:11
  • نوشته شده توسط
  • Fatemeh Mahdinia

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران