یه غصه تو قلبم نشسته تا ابد
به پیش چشمامه یه خاطرات بَد
نرفته از یادم که مادر و میزد
یه کوچه تنگ و یه قوم بی وفا
یه مرد دل سنگ و یه سیلی بی هوا
غم و عذابی که نداره انتها
خواب هر شبم اینه...تو رو خدا نزن
علت تبم اینه ...تو رو خدا نزن
غرور مو لِه کرد یه بی حیای پَست
همون که دستای بابای ما رو بَست
شبیه گوشواره دل منم شکست
مگه چی بود آخه گناه مادرم
کبوده رو گونه نمیشه باورم
تو کوچه افتاده جلو چش ترم
گریمو درآورده...صدای گریه هاش
پاشو راه بیا مادر...بیا یواش یواش
یه تشت پرخونه جلو چشای من
همیشه تاریکه دیگه روزای من
رمق نمونده هیچ تو دست و پای من
برادرا جمعن کنار بسترم
ولی پریشونم برای دلبرم
دوباره گریونم برای خواهرم
عاقبت توی گودال...حسین و میبَرَن
آخرش با چند ضربه...سرش رو میبُرَن
- دوشنبه
- 3
- آذر
- 1399
- ساعت
- 12:13
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
- شاعر:
-
هاشم محمدی آرا
ارسال دیدگاه