آمد نشست پای همان درب ساعتی
زائر میان همهمه دنبال حاجتی ...
حالا که دست داده به او خوش سعادتی
پس می توان گذاشت زمین سر به راحتی
قدری رواق آینه ها را مرور کرد
دل را پر از حرارت آیات نور کرد
با چشم های خیس از آنجا عبورکرد
گم شد در ازدحام غم بی نهایتی
سر داد با زبان دلش "یا شفیع" را
پرواز کرد گنبد سبز رفیع را
در امتداد آینه ها تا بقیع را
طی کرد تا دلش به هوای شفاعتی ...
انگار خوان حضرت زهرا گشوده و ...
عمری در آرزوی همین لحظه بوده و ...
هی اشک از شمایل گریان زدوده و ...
شوقی عجیب می بردش تا ضیافتی ...
نامت کلید حل تمام سوال ها
آرامش درونی آشفته حال ها
یا فاطمه تجلی نام تو سال ها
این گوشه کرده است به دل ها قیامتی
برداشته به حرمت تو از سرش کلاه
خورشید هم که می رسد اینجا ز گرد راه
بوی بقیع می دهد این صحن و بارگاه
حتماً که بوده از تو در اینجا علامتی
جز در حریمتان به خدا ره نبرده ام
جز از سبوی مهر شما می نخورده ام
من سال ها به این هیجان دل سپرده ام
جز این دل شکسته ندارم بضاعتی
راهی که از حوالی این خانه می رود
جز بر صراط عشق، خدایا نمی رود
زائر که دست خالی از اینجا نمی رود
وقتی شما کریمه اهل سخاوتی
نام تو واژه ایست به اندازه بهشت
از نام تو بلند شد آوازه بهشت
این که ضریح پاک تو دروازه بهشت
نقل است از امام غریبان روایتی ...
کم کم غروب خسته بیداد می رسد
بوی تو را بغل زده و باد می رسد
افتاده در کمینم و صیاد می رسد
آهوی رو سیاهِ مرا کن ضمانتی
- یکشنبه
- 9
- آذر
- 1399
- ساعت
- 11:19
- نوشته شده توسط
- Fatemeh Mahdinia
- شاعر:
-
محمد مبشری
ارسال دیدگاه