اسرا در کوفه- زبان حال زینب کبری(س)
دنیایی از بی حرمتی دور و برم ریخت
در شهر کوفه عاقبت بال و پرم ریخت
در کوچه های سنگی نامرد کوفه
از روی نیزه، جان من، خاکسترم ریخت
از آن نگاه بی حیا، فهمیده ام من
دیگر النگو، گوشواره، زیورم ریخت
هرگه که قرآنی تلاوت شد ز نیزه
دریایی از غصّه ز چشمان ترم ریخت
وقتی تو را کنج نتوری ، جای دادند
یکباره آه از عمق جان مادرم ریخت
نذری نموده پیرمردی با عصایش
وقتی تو را زد، خاک ِ آن روی سرم ریخت
دیشب سرت را با سر ساقی ، زمین زد
یکباره دیدم آیه های پیکرم ریخت
در پایتخت عدل مولای یتیمان
بُغضی درون این گلو و حنجرم ریخت
آن آتشی که از مدینه شعله ور شد
در کوفه شد خاکستری، بر باورم ریخت
شاعر:محمدمهدی عبدالهی
- پنج شنبه
- 16
- آذر
- 1391
- ساعت
- 12:27
- نوشته شده توسط
- محمدمهدي عبدالهي
- شاعر:
-
محمد مهدی عبدالهی
ارسال دیدگاه