با غم هجر جگرسوز مدارا بد نیست
شبِ بیداری و امّید به فردا بد نیست
دو سه باری شده یك جور پریدم از خواب
چون عمو نیست نخوابیدنِ این جا بد نیست
با همین گریه تو را پیش خودم آوردم
عمه می گفت كه گریه نكن اما بد نیست
دستگیرم شده دیوار به استقبالت
یاری ام گر بكند زانویِ این پا بد نیست
چه كسی گفته كه نشناختمت بابایی!
از تعجب كه دگر پرسشِ آیا بد نیست
زخم هایِ سرِ تو مثل تمام تن من
همه كاری ست و گر نه كه مداوا بد نیست
كهنه پوشیِ مرا دختركی زد به رُخَم
نرسیدم به خودم، پیشِ تو حالا بد نیست؟
بعد از آن ضربه دگر حرف بدی نشنیدم
وسطِ دشت بیفتی تك و تنها بد نیست
گره روسری ام هر چه كه زد باز نشد
تا بدانند همه دختر بابا بد نیست
خُب دلم تنگ شده باز كه سرسنگینی
لحظه ای سوخته پلكَت بشود وا بد نیست
مدتی هست كه یك بوسه بدهكارِ منی
از روی ناز طلبكاری و دعوا بد نیست
خیزران كار خودش را همه جوره كرده
به زبانت بگذارم لبِ خود را بد نیست
تپش قلبِ من آرام و پُر از درد شده
عمه را با خبرش كن كه تنم سرد شده
شاعر:حبیب نیازی
- یکشنبه
- 19
- آذر
- 1391
- ساعت
- 13:15
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه