• دوشنبه 3 دی 03


شعر حضرت رقیه (س) (از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست)

2071
2

از هوش رفتم پا شدم دیدم پدر نیست
آنکس که من دردانه اش بودم دگر نیست
دیدم همه شمعند در تاب و تب او
اهل حرم جمعند دور مرکب او
رفتم بگفتم ذوالجناحا باب من کو
جبریل با من ناله زد ارباب من کو

 

دیدم همه کروبیان در ناله هستند
در بین گودالی پی یک لاله هستند
ناگاه عطر زلف تو آمد عجب بود
گیسوی تو در دست یک مرد عرب بود
دیدم ولیکن رأس تو پیکر ندارد
دنیا هنوز این صحنه را باور ندارد
دیدم ز مقتل می رسد آوای زاری
کِی دلربای من مگر مادر نداری
لب های تو همچون کویری پر ترک بود
من گریه می کردم جواب من کتک بود
بابا به حالم ذوالجناحت گریه می کرد
آنقدر سر زد بر زمین تا از غمت مرد
این اسب سیمرغ وفای عالمین است
این اولین قربانی بعد از حسین است
اسب سفیدت یالهایش رنگ خون داشت
یک شیه زد، نالید و سر بر خاک بگذاشت
بابای من سازد گلستان بین آتش
با گوشه ای از گرد پای ذوالجناحش
شاعر:مجید خضرایی

 

  • دوشنبه
  • 20
  • آذر
  • 1391
  • ساعت
  • 7:13
  • نوشته شده توسط
  • feiz

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران